هوای سردُ مه آلود ، یه اتاقه تاریک با یه میزُ دوتا صندلی میخوام روبه روی هم بشینیم ، میخوام فقط به هم دیگه نگاه کنیم ، فقط نگاه کنیم ... هیچی حرفی نباشه نفسمنُ حبس کنیم . زمانی نمیگذره یه حسسه پوچی بهت دست میده . خیره میشی به چشاش هیچی نمیبینی ، هیچ آیــــنـــده ای تو چشاش نمیبینی ، چشایه مشکیش اینو بهت میگه ، خیره میشی هی خیری میشی ولی بازم هیچ آیــــنــــده ای نمیبینی ( تاریکُ سیاه ، تاریکُ سیاه ) . آیندت توی مرداب گل گیر کرده هی داره میره تـــَه ، نمیتونی نجات پیدا کنی ، مگه اینکه یکی بیادُ ازین مخمصه تورُ نجات بده وگرنه میری تا تــهُ غــــرق میشی. میخوام که بشینی روی این صندلی فقط به هم خیره شیم گریرُ تو چشات میبینم ، این اشک خونین به همه چیز اعتراف میکنه به این دخمه ای که توشیم اعتراف میکنه.
خیره میشم ولی هیچ آینده ای درش نمیبینم
خیره میشم ولی هیچ آینده ای درش نمیبینم
خیره میشم ولی هیچ آینده ای درش نمیبینم